تو تهران ، تو سال هايي كه مدرسه مي رفتم،تو عالم بچگي همش مدرسه و كوچه خيابان هاي تهران رو با تصاويري كه تو فيلم هاي خارجي مي ديدم مقايسه مي كردم. ما تو فضايي كه پر از تنش و خبر و اشوب بود دوران دبستان رو طي مي كرديم. يادمه سال ١٣٦٠ اول دبستان بودم و تهران ان روز ها بوي باروت مي داد. تو هر كوي و برزني چند نفر اسلحه بدست ايستاده بودن . بعد از ظهر ها تو يه زمين خاكي سر كوچه چهاردهم با تقاطع شهيد جهان آرا اموزش نظامي مي دادن به داو طلب ها . يادمه بعضي وقتها به بچه ها هم باز و بسته كردن تفنگ رو ياد مي دادن، خيلي با حوصله، برام مسجل شده بود كه بزرگ شم بايد بجنگم،حالا يا خلبان جنگنده بشم، يا ملوان ناو يا يه ژنرال پياده نظام. تو فيلم ها و كارتون هايي كه براي بچه ها پخش مي شد دنياي خارج يه طور ديگه بود.
نل دنبال مامانش مي گشت، مامانش تو يه جايي به نام پارادايز بود، كلا كارش زار بود، يه عده ادم گردن كلفت دائم دنبال نل و بابا بزرگش بودن.
دكتر ارنست و خانواده اش هم گرفتار بودن، كشتي اونها نزديك يه جزيره غرق شده بود و اونها مجبور بودن يه زندگي ابتدائي رو تجربه كنن.
تو كوههاي الپ سر يه حسادت بچگانه يه بچه از كوه افتاده بود و فلج شده بود، پسري كه مقصر بود تنها شده بود و عذاب وجدان داشت...
هاچ دنبال مادرش مي گشت يه جايي تو خارج! خلاصه همه خارجي ها گرفتار بودن، باز ما وضع أمان بهتر بود، جنگ بود ولي ما قوي بوديم و پرانرژي.
بزرگترين كه شدم، ديدم نه اين طور نيست، تو كارتون ها تصوير منصفانه اي از خارج ترسيم نشده، خارج اونقدر ها هم نا امن نيست، جوانها همه دوست داشتن برن خارج، يعني أون ور مرزها. خيلي ها رفتن ، امارها مي گه بيش از ٤ ميليون ايراني تو خارج زندگي مي كنن! من هم يكي از اين چهار ميليون، اما نمي دونم چرا اينجا تو خارج چرا ادم ها همش دلشون براي ايران تنگ مي شه،جايي خارج از اينجا!